همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

ماه چهارم- خرداد و تیر- تشخیص تکونات

(11/4/91)  ازاین تاریخ، تکونات، برام ملموس شد. چه لذتی داشت. حال می کردم، تو هم خوب حال می دادی و تکون می خوردی. بعضی ها بهم می گفتن دیر احساس کردی ولی من دقیقا اون موقعی که باید احساس می کردم، کردم. همه جا گفته از 16 هفتگی مادر متوجه تکونای نی نیش می شه و اگر بارداری اول باشه شاید هم دیرتر. تو دقیقا در این تاریخ 16 هفتۀ تمام و 3 روز داشتی. و دقیقا یک هفته به پایان ماه 4 مونده بود. انتظار نداشتم که به این زودی تکوناتو درک کنم، چون تا قبل از اون، اگه چیزی هم بوده باشه اینقدر ضعیفه که نمی دونی مالِ بدنِ خودته یا ارتعاشات جنینه؟ ولی در این تاریخ حرکتی کردی، که معلوم بود که، تو گلم داری جابجا میشی. یکی از شیرین ترین لحظه ها...
11 تير 1391

خوابی که دیدم بعد از سفر به اردبیل

(6/4/91- سه شنبه) عزیزکم از اونجایی که، تو سفر زیاد ورجوورجه کردم   و اون موقع بدنم داغ بود و  نمی فهمیدم . بعدش تازه دچار عذاب وجدان شده بودم که نکنه جفتت حرکت کرده باشه.  با این افکار خواب بدی دیدم، که صبح وقتی یادش اوفتادم با خودم گفتم باید بیشتر مواظب باشم.خوابو برای هیچ کس حتی باباجون نگفتم، البته بابایی گفت فکرای بد بکنی، خواب بد می بینی... دیگه از این فکرا نکن. ولی مگه میشه باز بعدها خواب دیگه ای دیدم. واقعا نمیشه . نگرانی سراغ آدم می آد و بعد روی افکار و خوابت اثر می ذاره. خوابِ خوب هم دیدمااااا.... یکبار همون اوایل خواب یک دختر خیلی ناز رو دیدم که رو تخت ریلکس خوابیده بود و پاش رو پاش گذاشته ...
6 تير 1391

ماه چهارم- خرداد و تیر- منم حساس

می دونی، گنجیشککم، مامانت خیلی حساس شده تو این دوران.  میگن، همه زنها، حساستر و دلنازکتر میشن.  واقعا، خدا به دادِ باباها برسه، چون خانمها خودشون حساس، دیگه حساستر هم بشن.واااااااااااااااااااای! من و بابایی که خیلی دوسش دارم، عزیزترینمه. یعنی باباجون "عزیزمه"    تو" عزیزکمی".  یه ذره شیرینی  اوفتاد تو زندگیمون و بعدش حل شد . ...
25 خرداد 1391

ماه چهارم- خرداد و تیر- جواب سونوی ان تی و خرید لباس بارداری

(18/3/91) اولیش گرفتن جواب سونوی NT بوده همه چی خوب بوده، قبلا گفته بودن که مشکلی نیست. خدارو شکر بارها و بارها.  و بعدش رفتیم خونه دایی کیوان و مریم خانم و کامیاب جون. بعد از اون، دیگه به مدت یکماه ندیدیمشون چون رفتن دبی. وسایلهای قشنگت که از دبی اومده، 2تا زنداییت زحمت کشیدن و خریدن. بعد از اونجا رفتیم که لباس بارداری بخریم، ولی فکر کنم، خیلی زود رفتیم، چون نتونستم لباس مناسب انتخاب کنم. چون یا گشاد بودن یا تنگ. البته بقیه رو هم که می دیدم با من فرقی نداشتن. من فقط یک پیراهن خریدم الان که 5ماه هم تموم شده (یعنی امشب 18/5/91) همچنان فوق العاده گشاده. شاید نیاز نشه خرید شلوار برم ولی اگه فکر کنم، شلواری که دارم تو ر...
18 خرداد 1391

ایام بی تو

یکشنبه ‏07‏/03‏/1391‏ 02:16 ب.ظ اول بگم، که از الان چه قدر خوبی، اصلا مامانو اذیت نکردی، تا الان که سه ماه و نیم هستم اصلا روزهای سخت نداشتم و فقط با فکر به تو خوشم.   چون این مطالِبو برای تو می نویسم تا بزرگ شدی بخونی  می خوام کمی از قبلتر ها بگم: من و بابایی 24 اسفند ماه سال 86 عقد کردیم و بابایی اون موقع عسلویه کار می کرد ، موقع ازدواج با این موضوع مشکلی نداشتم اما به محض اولین ساعات دور شدن، که می دونستیم تا 2 هفته دیگه همو نمی ببینیم چنان دلم گرفت که پشیمون شدم، چطور فکر می کردم دوری در ازدواج تاثیری نداره؟!   حتی همون موقع بعضی وقتها فکر می کردم اگه بچه دار شیم چی میشه؟   ولی، خوب، خدا ...
7 خرداد 1391

سلام نی نی کوچولوی ما

یکشنبه ‏07‏/03‏/1391‏ 02:16 ب.ظ نمی دونم از کجا شروع کنم عزیزکم، فقط می خوام از این روزهای قشنگ با تو صحبت کنم که باعث و بانیش خودتی و دوست دارم برای تو از این دوران بگم. نمی دونم تا کی، شاید تا زمانیکه خودت بتونی خاطرات زندگیتو به یاد بسپاری و آنوقت خودت بخوای که ثبتشون کنی . ولی تا قبل از اون نمی تونی، ناتوانی از درک و به یادآوری تمام قشنگیهات. نه تو، همه ما ناتوانیم در دوران نوزادی و بزرگترهامون از اون دوران برامون میگن و من هم تصمیم دارم برات، هم بگم و هم بنویسم. شاید از خیلی چیزها و حس ها نتونم بگم و برام سخت باشه که با این قلم ضعیفم بیانشون کنم و حسشو به تو منتقل کنم ولی تمام سعیمو می کنم که این دوران تجلی ای باشه از ...
7 خرداد 1391

ماه سوم- اردیبهشت و خرداد- عروسی به همراهی تو

25/2/91 شبِ عروسی، باباجون با ما نبود. من رودهن مونده بودم تا برم عروسی. بعدش دندونپزشکی داشتم و بعدِ دندونپزشکی، اولین بار از تهران رفتم کرج.  عروسی خوش گذشت. دوست داشتی غذا زرشک پلو باشه که بود. توی این عروسی، به زور، ما رو بردن وسط برقصیم، یککم که عادی رقصیدیم، آهنگ کردی شد و من کنار وایسادم. حالا عروس و اطرافیان گیر دادن که چرا کنار وایسادی؟ دستمو گرفتن. من تو صف رقصندگان کرد قرار گرفتمو مجبور شدم با اونا بالا و پایین بپرم و نگران بودم چــــــــــه جوووووررررر....  درسته که سعی می کردم زیاد بالا و پایین نکنم ولی، باز، با کفش پاشنه بلند می ترسیدم. با خودم می گفتم دختر، چرا رودربایسی گیر کردی؟ از روی سِن &nb...
25 ارديبهشت 1391

ماه سوم- اردیبهشت و خرداد- روز زن و صحبت با تو

23/2/91 روز زنی که من مادر هم بودم.  از همین حالا این حسو کاملا دارم و این  موضوع به روز زن چیزِ خاصی بخشید. از اون حس های ناشناس، قشنگترش کرد.  فوق العاده است "مادر شدن".   عزیزکمــــــ  مامانت خیلی شاکره.  تو برای من یه نعمتی یه رحمتی.  تمام این نوشته ها از احساس من جاری می شه و خوشحالم که دختری خواهم داشت که اون هم از احساسِ پاک زن بودن برخوردار خواهد شد. احساسِ لطیفی که مال موجودی به نام زنه که سرشار از لطافته. خوشحالم که تو هم روزی مادر میشی و این حسای قشنگو تجربه می کنی، شاید تا قبل از اون، چیزهایی که الان برات می نویسم جز، نوشته های مادرانه نباشه ، ولی خیلی فراتر از یک ...
23 ارديبهشت 1391

ماه سوم- اردیبهشت و خرداد- دختره یا پسره؟ به روش نمکی!

شب 21 ام "وادون" دعوت بودیم اونجا چیزهای جالبی اتفاق افتاد، اولیش این بود، که خیلی هوس قیمه داشتم به بابایی هم می گفتم خداکنه غذاشون قیمه باشه، قیمه تنها غذایی بود که در تمام این دوران هوسشو داشتم(الان که این مطالبو می نویسم در هفته 20ام هستم.).  خیلی قیمه دوست داشتم ولی دیر به دیر هم درست می کردم. وقتی  هم درست می کردم اینقدر می خوردم که دیگه از قیمه پر  می شدم.  تو راه که می رفتیم بوی کباب می اومد هوس کباب هم کردم. و "مامان"، فکر کنم خدا صدای زن حامله رو می شنوه. چون هردوتا غذایی که خواسته بودم، بود و چه قدر هم خوشمزه بودن دستشون درد نکنه  که به نی نی ما همونی رو که می خواست دادن.  چون تو اصلا هوسی ن...
21 ارديبهشت 1391